این روز ها با گلم
گل ارغوانم سر چرخاندیم و اسفند ماه هم در حال گذر است.هفته قبل رفتیم تهران .،کلی بهت خوش گذشت .حسابی بازی و شیطنت کردی و خودت رو لوس میکردی .یه روز با بابا رفتیم خرید و وقتی برگشتیم در کمال ناباوری دیدم به حاجی بابات میگی (یوسف) یعنی دقیقا" عین مادرجونت صدا میزدی ومن و مهدی هاج و واج مانده بودیم.! وقنی میرفتیم تهران، راننده ی بابا ما رو تا فرودگاه رسوند و تو گیر داده بودی که (عمو بیا بریم تهران) ول کن هم نبودی وای ! توی هواپیما هم که مهمان دار ها رو عاشق خودت کرده بودی و چون ردیف جلو بودیم حسابی باهاشون دوست شدی.در کل خوب بود ،اونجا مهمونی هم رفتیم . ولی دو روزی که بابا رفت اصفحان خیلی بهونه گیری میکردی و هر جا میرفتیم از بغل من پایین نمی آمدی.
از وقتی آمدم شروع کردم به خانه تکانی و تمیز کردن کمد ها و تو ام کمکم میکنی!!!!! بابا مهدی هم این هفته درگیر سمینار بابلسر هستش و از پنجشنبه میره مازندران برای ارائه مقاله و سمینار ، ما هم میریم خونه مامانم .هنوز برای تولدت تصمیم نگرفته ام که چیکار کنم .ارغوانم این روز ها بزرگ شدنت را با ذره ذره وجودم حس میکنم مخصوصا" وقتی تو مامان میشی و من دختر تو.
تمام عاشقانه های من برای تو
تمام زندگانی ام به پای تو
چند تا عکس در ادامه مطلب